اپيزود اول: (شروع يك روز زيبا)
امروز از صبح تا شب تو دانشگاه كلاس داره! خيلي خوشحال و سرحال صبح زود از خواب پا ميشه و شروع ميكنه به آماده شدن و از اونجايي كه ادم چندان مرتبي نيست لباساي چروكشو بايد اول اتو كنه و بعدم ميرسه به صفا دادن سر و صورت (در حالي كه جلو آينه ترانه مورد علاقشو زمزمه ميكنه) يه ساعتي هم مسلما وقت ميبره بعدشم وقتي نتيجه كارشو ميبينه مطمئن ميشه كه امروز خوراك حراسته حوصله گيرو نداره پس دوباره كلي بايد وقت بذاره تا قيافشو معتدل تر كنه و اينجاست كه متوجه ميشه ديرش شده پس صبحونه رو به اميد اينكه يه چيزي تو دانشگاه واسه خوردن پيدا ميكنه بيخيال ميشه و منزل رو ترك ميكنه.
اپيزود دوم : (حمل ونقل عمومي )
موقع سوار شدن به مترو سعي مي كنه خيلي متين و با شخصيت جلوه كنه (يعني يه جورايي هماهنگ با ظاهرش) خودشو تو مترو ميچپونه و درحالي كه دماغش به شيشه در مترو چسبيده (كه به شدت ياد آورسي و يكمين حرف از حروف الفباست!!) همچنان سعي در حفظ اتوي لباساش داره. او به سان گوشت از ميله هاي مترو اويزان است و تلو تلو ميخورد و به شهروندي كه روي صندلي مترو خوابش برده به شدت حسد ميورزد! از مترو پياده ميشه و يه كم ظاهر نا مرتبشو سر و سامان ميده و در حالي كه با دو نفس عميق ريه هاي پر از كربن دي اكسيدشو خالي ميكنه به جرگه علاقه مندان براي سوار شدن به اتوبوس ميپيونده ! و از اونجايي اين دفعه با تجربه تر شده با چند حركت غير متمدنانه (مثل لگد كردن و هل دادن و اينا...) با پيروزي يكي از صندلي هاي اتوبوس را فتح ميكند ( خوب به هر حال او بسيار باهوش و آموزش پذير بوده و حركات جديد رو خيلي زود ياد ميگيره !) پس از كلي ترافيك بالاخره اتوبوس جلوي دانشگاه مي ايستد او در حالي كه لبخند مليحي ميزند قصد پياده شدن از اتوبوس را دارد ولي مشكل كوچكي وجود دارد جسمي سفيد رنگ در حالي كه به موضعي ناجور از لباسش چسبيده پشت سرش كش مي آيد!!! اوه بله احتمالا نفر قبلي فراموش كرده كه آدامس جويده شده اش را بايد! زير صندلي بچسباند نه روي آن !!!!!!!!!!!!!
اپيزود سوم: ( دانشگاه)
او موجود به شدت خوش شانسي است در نتيجه پس از تمامي تلاشهايش و به لطف ترافيك و انواع و اقسام خوش شانسي هاي ديگربه كلاس اول خود نميرسد همون كلاسي كه گير ترين استاد را داشت !! او در حالي كه سعي ميكند ناحيه ادامس چسبيده اش را به نحوي از ديد ها پنهان كند در محوطه دانشگاه پرسه ميزند تا كلاس بعدي اش شروع شود(او نميداند كه كلاس بعدي اش امروز تشكيل نخواهد شد!) و در راستاي اينكه هيچ مكان، گروه يا برنامه اي براي ساعات بيكاري دانشجو در دانشگاهش در نظر گرفته نشده مثل موجودات علاف بر لبه سكوي جلوي دانشكده مينشيند و به نقاطي!! خيره ميشود !
اپيزود چهارم: (نهار)
پس از فعاليت هاي بسيار!!؛ او به شدت گرسنه است و از سلف هم بوهاي بسياري مي آيد! چه مطبوع و چه نا مطبوع او گرسنه است و لنگه كفش هم در وسط بياباني مثل دانشگاه غنيمتيست بس ارزشمند!! او به سلف ميرود و كارت مغناطيسي غذايش را در اورده اما مشكل اينجاست كه او مي بايست از هفته پيش اقدام به رزرو غذا مينموده !! او به صورتي ناجور به ظرف هاي غذاي ديگر دانشجويان نگاه ميكند و تلاش فراواني براي خاموش كردن صداهاي داخل شكمش انجام ميدهد ! ولي او پس از چند دقيقه متوجه ميشود كه چيز زيادي را از دست نداده است في الواقع شانس هم آورده !!!(لازم نيست "او" موجود باهوشي باشد؛ با يك نگاه به ظرف هاي پر از غذا در سطل زباله مي توان فهميد كه قرمه سبزي ناهار امروز در واقع همان علف هاي تازه كوتاه شده محوطه است!)
او به بوفه پناه ميبرد غافل از اينكه قيامتي در آنجا برپاست كه {...} او در حالي كه دقايقي متمادي در بين جمعيت گرسنه له و لورده شده، بالاخره به جلوي متصدي بوفه ميرسد و فاتحانه همبرگري را از آن خود ميكند و در گوشه اي مشغول گاز زدن همبرگر!!( يا همون مقواي مخلوط شده با سيب زميني و پيازو ادويه) ميشود ! و در دل فحش هاي نه چندان بهداشتي نثار روح درگذشتگان و بازماندگان رئيس دانشگاه و ديگر زحمتكشان و مسئولان دانشگاهش ميكند!!
اپيزود پنجم: (بالاخره عمومي هم آدمه ديگه !)
پس از كلي بيكاري و علافي او هم اكنون با معده اي دردناك و قيافه اي زيـــــــــــــــــــبا پا به كلاس بعدي اش ميگذارد درسي بس مهم و جذاب و چنان كه داني مهمترين درسي كه هر دانشجو در طول دوران تحصيلش موظف به گذراندن آن است !بلي او "وصايا" دارد ! و چنان كه باز هم داني در اين كلاس نه تاخير مجاز است و نه غيبت ! او در تمام مدت كلاس به سان "بز" به صورت ملكوتي استاد وصاياي خود زل ميزند و تمام تلاشش را براي نشنيدن خزعبلات ايشان به كار ميبرد! او آرزومندانه به ساعت خود نگاه مي اندازد تا زمان حضور غياب (آخر كلاس ) فرا رسد و در دل با خود مي انديشد تا كنون صدايي به زيبايي و رسايي صداي جناب استاد در زندگاني اش نشنيده است !
اپيزود آخر:
هوا تاريك شده و باد سردي در محوطه دانشگاه ميپيچد ! چراغ هاي محوطه به علت صرفه جويي! خاموش است و به ترسناكي فضا مي افزايد دانشگاه خلوت شده و اثري از خيل عظيم دانشجويان نيست. او يكه و تنها در حالي كه از سرما و معده درد به خودش ميپيچد به سمت خروجي دانشگاه ميرود و با قيافه اي كه به شدت شبيه فريب خورده هاست منتظر اتوبوس مترو مي ماند و......
منتظر پايان نباشيد چرا كه اين سيكل با كمي تغيير هر روز تكرار مي شود و او(چه مونث و چه مذكر)بهترين سالهاي عمرش را در محيطي به نام "دانشگاه" اينگونه هدر مي دهد و در انتظار آينده اي نا معلوم عمر مي گذراند.