ایام  قدیم در شهر کوچکی امیر شهر تصمیم گرفت تا از تمامی شهر های اطراف بزرگانشان را به سرای خود دعوت کند. امیر در سرای و قصرش حوضی داشت که در وسط آن فواره ای بود اما برای فوران این فواره که آن زمان بسیار نادر بود می بایست که افراد زیادی با مشک از راه قناتی در اطراف شهر آب منبع یا خزانه ی حوض را مهیا کنند.

امیر که میخواست آبروی شهرش را پیش میهمانان مهمش به کمال حفظ کند از افراد آن شهر  با مزد قابل توجهی خواست که صبح آن روز بروند و از آنجا آب بیاورند و تا ظهر که هنگام اتمام بزم اطعام شود حیرت میهمانان را با فوران آن بر انگیزد . حدوداً ۳۰، ۴۰ نفری داوطلب شدند و صبح زود حرکت کردند . تا رسیدند به قنات. آنجا که میرفتند تا  مشک هایشان را پر کنند با خود میگفتند خب اگر من مشکم را پر نکنم در میان این جمعیت اصلاً پیدا نمیشود مگر یک مشک آب چقدر تاثیر دارد که این همه راه را بر دوش بکشم. آری هنگام خالی کردن در خزانه هم در میان خالی کردن افراد زیاد مشخص نخواهد شد .

یک یک با این تصمیم به ظاهر درست و عملی به قنات میرفتند و با مشک خالی بر میگشتند. تا اینکه  ظهر رسید و امیر هم مشتاق که زمانش برسد تا کار حیرت آوری که مظهر هنر و علم آن شهر تلقی میشد را به رخ میهمانان بکشد.

به امیر اطلاع رساندند که آبرسانان بالای منبع حاضرند و امیر هم با تمام اطمینان و غرور میهمانان را منتظر یک واقعه بزرگ کرد. با اشاره امیر دستور دادند که آب را در منبع بریزند. آنجا بود که هر یک به هوای دیگران هوایی در مشک کرده بود و در منبع خالی کرد. در پایین هم میهمانان سرشناس شهر صدای بادی از درون فواره ای شنیدند و همگی با هم به تمسخر و استهزاء به امیر شهر و شهر نشینانش خندیدند .